سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دو آزمندند که سیر نشوند . آن که علم آموزد ، و آن که مال اندوزد . [نهج البلاغه]
 
چهارشنبه 91 شهریور 15 , ساعت 7:32 عصر

اصغر یک ماه مرخصی داشت. پیش ما می ماند و ماموریت نمی رفت. بعد از ظهر ها زود می آمد و به کار خانه و بچه ها   می رسید و آن قدر خسته می شد که شب ها روزنامه که می خواند،خوابش میبرد. میهمان را خیلی دوست داشت.برای پذیرایی راحت بود،سخت نمی گرفت. وقتی نگرانی من را می دید،می گفت"مگر مردم به خاطر شکم می آیند خانه ما؟" روزهایی پیش می آمد که تنها با چای پذیرایی می کردیم. ...یک بار رفتن اصغر خیلی طولانی شد.همه چیزمان تمام شده بود.حتی کپسول گاز هم خالی شده بود.نه می خواستم از همسایه ها چیزی بگیرم،نه دیگر رویم می شد بچه ها را بگذارم پیش آن ها و بروم خرید. بیرون هم با بچه ها نمی توانستم بروم.منتظر بودم که ببینم خودش چه کار می خواهد بکند، ده پانزده روز بود که بچه ها را حمام نبرده بودم.هوا سرد شده بود و آب گرم نداشتیم. با اصرار یکی از همسایه ها المنت برقیشان را گرفتم و انداختم داخل سطل آب. آب را گرم می کردم و بچه ها را با آن می شستم. زهرا را می فرستادم بیرون حمام، فاطمه گریه   می کرد، زهرا بر می گشت. دوباره می بردمش بیرون،فاطمه دنبالم می آمد.خواستم سطل آب را بردارم،پایم را گذاشتم لبه لگن مسی. همین که دستم به سطل خورد،برق من را لرزاند و پرت شدم آن طرف تر.خودم را بیرون انداختم و زدم زیر گریه.المنت مانده بود کف حمام و سر و صدا می کرد.تلفن هم زنگ می خورد.همسایه از پایین تلفن را برداشت و کمی بعد زد روی گوشی. با من کار داشتند. گوشی را برداشتم و با گریه جواب دادم.خودش بود،پرسید"چی شده؟" گفتم"هیچی" گوشی را گذاشتم. دلم نمی خواست بفهمد که گریه کرده ام. دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد و همسایه برداشت. پشت سر هم تلفن خانه را   می گرفت.خانم همسایه دیگر نگران شده بود.آمد بالا پرسید"چی شده؟اصغر آقا پشت خط است. نمی خواستم کسی چیزی بفهمد. گفتم" نمی دانم قطع شد. این بار گوشی را برداشتم. می خندید. گفتم"می دانی چند وقت است گذاشتی رفتی؟نممکی گویی من در شهر غریب شاید چیزی لازم داشته باشم؟" هنوز می خندید و من هم گریه می کردم.خواستم گوشی را بگذارم که گفت"گوشی را بده به زهرا" گفتم"زهرا بابایش را نمی شناسد که گوشی را بگیرد،یادش رفته... گوشی را گذاشتم ،نشستم و سیر گریه کردم. آرام تر که شدم زهرا آمد و گفت"چرا گوشی را ندادی من با بابا حرف بزنم؟" گوشی را برداشت. اصغر هنوز پشت خط بود. زهرا شروع کرد به بابا بابا گفتن و بعد گفت"نمی دانم.مامانم رفت حمام و برق نمی دانم چی شد. گوشی را گرفتم.صدای اصغر از آن طرف خط می آمد

-هیچی توی خانه ندارید؟

-چرا،همه چیز داریم.

-کپسول گاز خالی شده،با چی رفتی حمام؟

دوباره زدم زیر گریه و گوشی را گذاشتم. زن همسایه آمد بالا.گفت"اصغر آقا هنوز پشت خط است ها.باورم نشد.گفتم"جدی می گویی؟" زن همسایه گوشی را برداشت و داد به زهرا. زهرا گوشی را گرفت و گفت"ا!بابا!...این جاست. خاله اومده بالا. زن همسایه برگشت خانه شان.گوشی را از زهرا گرفتم و گفتم"ببین،اگر کاری نداری قطع کن،فاطمه بیدار شده باید بروم. گفت"چرا کار دارم" و شروع کرد به حرف زدن.گوشی را نمی گذاشت.گفت"ببین اگر با خوشحالی از من خداحافظی نکنی،قطع نمی کنم. آخر سر قسم خوردم"به خدا خوشحال خوشحالم.تو هم بمان،هر موقع دلت خواست بیا" سه روز بعدش آمد خانه؛با دو تا کپسول گاز.در این سه روز،روزی یک بار زنگ زده بود.آن روز،اول کپسول ها را بست و بعد نشست.عصر روز بعد با هم رفتیم لب کارون.کلی صحبت کرد و آخر سر هم گفت"خب خودت خواسته بودی که بیایی اهواز". گفتم"ما مثلا آمدیم این جا که راحت باشیم.اگر این جوری است که تهران لااقل چهارتا آشنا و همسایه داشتیم"

-این جا هم آشنا می شوی.اصلا مگر بقیه چه کار می کنند؟

شروع کرد به نام بردن تک تک زن هایی که می شناختم.خودم را با بقیه مقایسه کردم،آرام تر شدم.

 

...اصغر همیشه می گفت"وقتی عصبانی هستی یا احساس ناآرامی می کنی،وضو بگیر و دو رکعت نماز بخوان" همین کار را می کردم.مخصوصا روزهای عملیات که می ماند قرارگاه و خانه نمی آمد.یکی دو بار در تلوزیون دیدمش.بی سیم دستش بود و دستور می داد،اما برای من مهم نبود.همه می رفتند منطقه می جنگیدند.همه مثل هم بودند. زن و بچه ها هم همه زیر آتش بودند.شب ها نگران موشک،خوابشان نمی برد؛در اهواز بیشتر و در شهرهای دیگر کمی کمتر از آن. ..قبل از این که به این خانه بیاییم یک باز نزدیک کارون تابلوی نهضت سوادآموزی را دیده بودم و تصمیم گرفته بودم که درس بخوانم.آن سال اصغر کتاب ها را برایم گرفت.به خاطر بچه ها نمی توانستم بروم سر کلاس درس، با این که به ما نزدیک بود. اصغر خودش معلم من شد. شب ها آخر وقت بهم درس می داد. از خیلی سال قبل دلم می خواست با سواد بشوم، ولی نشده بود. زندگی در اهواز فرصت خوبی بود.اوایل اصغر می گفت:شما زن ها که روزها دور هم جمع می شوید،از آن ها بخواه که یادت بدهند. عیب که نیست. کسی که چیزی بلد نیست باید بپرسد. رویم نمی شد.برای همین هم کم کم خودش شروع کرد به یاد دادن.روز امتحان کلاس اول با ماشین آمد دنبالم و من را به نهضت برد.ایستاد و منتظر ماند تا امتحانم را دادم و برگشتم.

-امتحان خوب بود

-آره

-پس بیا با هم برویم بیرون ناهار بخوریم.

حمایتش به من روحیه می داد.بعد از آن کلاس دوم را شروع کردیم. اصغر معلم خوبی بود؛ آرام بود و با حوصله. یک بار هم خیلی آرام گفت"فکر نکنی من دارم بهت درس می دهم،ادعایی دارم،فقط دوست دارم برای خودت کسی باشی. من زود خسته می شدم.این قدر که می گفت"خب دوست نداری،هیچی نمی گویم" یک بار آن قدر کلافه شدم که گفتم"خب نمی خواهم بخوانم.حتما تو زن با سواد می خواهی. نگاهم کرد و گفت:نه.من اگر می خواستم زن با سواد بگیرم، از اول هم بود.پیشنهاد هم به من شده بود.چرا فکر بد می کنی؟ من برای خودت می گویم.حالا نمی خواهی هیچ، مسئله ای نیست. کتاب ها را جمع کرد و گذاشت کناری. روز بعدش خودم دوباره نشستم سر درس.شب که آمد، اشکال هایم را از او پرسیدم. وقت امتحانات کلاس دوم، فاطمه و زهرا را با خودش در ماشین نشاند و من رفتم برای امتحان. اضطراب داشتم و فکر می کردم که قبول نمی شوم. حتی اولش نمی خواستم امتحان بدهم. ولی اصغر یادش مانده بود، چند روز قبلش آمد و گفت"مرخصی گرفتم که با هم درس کار کنیم" بچه ها را برده بود پارک و بعد از امتحان آمد دنبالم. فکر نمی کردم که قبول شده باشم.باورم نمی شد.کارنامه ام را خودش گرفت و با یک جعبه شیرینی برایم آورد ...یک ماه و نیم به عید(1367) مانده بود که رفتیم برای خرید عید.آن سال مقداری پول آورده بود خانه. معوقه ها را داده بودند. خوشحال نبود. حدود ده هزار تومان پول می شد. می گفت"نمی دانم خدا کند ایمان ما از دست نرود،ببین چقدر پول داده اند" خیلی گرفته بود.سه چهار هزار تومانش را به کسی داده بود.راضیش کردم با بقیه اش برویم خرید.برای زهرا و فاطمه لباس نو خریدیم. یک جفت کفش زرشکی برای زهرا برداشتم و اصغر هم برای فاطمه اسباب بازی جغجغه ای خرید. بعد از خرید هنوز از پولمان مانده بود. دیدم که اصغر دنبال طلافروشی است. ما را به یک مغازه برد و یک گردنبند برای من و یک انگشتر برای فخری(خواهرم) خرید.گردنبند قشنگی بود. یک قلب تو خالی بود که دور تا دورش نگین داشت و زنجیر هم از خودش داشت.خرید انگشتر پیشنهاد من بود.بچه از داشتن آن بیشتر از لباس ذوق می کرد.کفش های اصغر پاره شده بودند. بردمش و با اصرار برایش کفش نو خریدیم. زیر بار نمی رفت و می گفت"آخر الان معنی ندارد که من اینجا کفش نو بپوشم.یک ماه به عید مانده". گفتم:باشد عید می پوشی" گفت:بابا من که اصلا عید خانه نیستم.اگر هم بیایم آن جا ده است،با دم پایی می چرخم" قسمش دادم،تسلیم شد و کفش ها را خرید...  

 تولد:7اردیبهشت1336

ازدواج با رقیه قجاوند:16فروردین1360

شهادت:1فروردین1367

منبع:کتاب نیمه پنهان ماه/اصغر قُجاوند به روایت همسر شهید(رقیه قجاوند

 

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ