از کودکی علاقه به علم و دانش داشت. در خانوادهای فقیر، زاده شده بود.
میشد حدس زد که اعتقادات دینی محکمی دارد.
مردی ناشناس که مشخصن به روحانیت زمان خودش، احترام خاصی میگذاشت.
جنگ شد با دوستانش به جنگ رفت. دوستانی که بعدها هر کدامشان زنده ماندند، به قدرت رسیدند.
در یک روز عادی که در خواب بود،
کسی صدایاش کرد و او با روی خوش، از خواب بیدار شد.
صبحانهاش را خورد،
و کفش هایاش را پوشید که به مسجد محل برود.
سر نماز بود که کسی او را صدا زد.
گفت : الان میآیم و سریعن از مسجد بیرون آمد و کفشهایش را پوشید.
با لبخند همیشهگی پرسید: چه کسی ممکن است با من کار داشته باشد؟
گفتند: باید بروی و خودت را در رادیو تلویزیون به مردم معرفی کنی.
گفت : هنوز زود است. ببین هنوز ساعت هشت صبح هم نیست!
چون کسی او را نمیشناخت، مجبور شد وقتی برسد، خودش را با صدای
بلند معرفی کند .
وقتی او را شناختند، او را بردند پیش آقای حیاتی.
و کمی که گذشت، توانست با ضرغامی هم دیدار کندو طبق معمول با شوخی و خنده او را سر ذوق بیاورد.
قرار شده بود که رییس جمهور شود و مشت محکمی به دهان یاوهگویان شرق و غرب و مخصوصاً ... بزند.
او در دو مرحله مشتهایش را گره کرد.
برای اولین بار که جلوی دوربین و میکروفون خبرنگاران قرار گرفت، کمی گیج شده بود.
و حرکات ضد فرهنگی میکرد و علامت گروه متال را به مردم نشان میداد!
مردم از این ساده گی او لذت میبردند و به چشم آدمی ساده دل نگاه می کردند.
که گاهی ابراز احساسات شدیدی میکند.
و گاهی در هجوم ابراز احساسات مردم، کارش به جاهای باریک میکشد!
از خدا کمک خواست و
شناسنامهاش را برداشت و به پای صندوق رای رفت تا به خودش رای بدهد.
مسیر از اول مشخص بود
فقط کافی بود او دوباره کفشهایاش را به پا کند
و لباس رزم بپوشد