سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که دوستی ندارد، اندوخته ای ندارد . [امام علی علیه السلام]
 
جمعه 90 دی 16 , ساعت 9:15 عصر

 

باخبر شدیم که حاجی بخشی که خودش جانباز وپدر دوشهید میباشد به شهیدانش پیوست.روحش شاد ویادش گرامی باد.

 

به بهانه درگذشت این پیر جبهه های نبرد چند خاطره از حاجی بخشی که در سایت مرکز اسناد انقلاب منتشر شده براتون نقل میکنم.

 

مرحوم حاجی بخشی

 



 

ده‌نمکی می‌خواست از من فیلم بردارد. گفتم من حقایق را می‌گویم. کارهای بچه‌ها را می‌گویم. کارگردانش هم خودم هستم. بعد فیلم هم درست کنید. آخر کدام بیمارستانی درست کردید که تانک روی آن راه برود. تانک برود تویش، مسخره است. گفتم کار می‌کنید. زحمت می‌کشید. سعی کنید خوب هم عمل کنید.

 

 

 

? دورة ‌آقای علم‌الهدی خدا بیامرز، امام جمعة اهواز، رفتم پیش او. درباره یک انگلیسی به او گفتم. آقا یک انگلیسی داریم در راه‌آهن به نام آرتیو (آرتیو یعنی رئیس دژبان‌ها) این هر کاری می‌خواهد می‌کند. گفت جغله (به من گفت جغله این تو گوشم هست) جنگ است چه بکنیم. گفتم من او را می‌کشم. بعد دست به سر من کشید. ماچم کرد. گفت تو جغله‌ای. گفتم به جدت زهرا من او را می‌کشم. حالا به گوشتان می‌رسد .هر جا آن را پیدا کردم، او را می‌کشم. نارنجک زیر گیربکس ماشین او می‌بندم، منفجرش می‌کنم. ]بعد از انجام این کار[ دویدم آمدم خانة آقای علم‌الهدی گفتم آقا من ]او را[ کشتم. سه نفر را کشتم. گفت ناراحت نشو جغله. بغلم کرد. ماچم کرد. گفت بارک‌الله. آفرین. شیر مادرت حلالت. این را به من گفت، گفت و به رحمت خدا رفت. دورة آقای بروجردی بود. بعد روزنامه‌های اهواز نوشتند

 

 

 

?پسرم خوب گوشهایتان را باز کنید. شما مغزید. من می‌خواستم دورة چهارم رئیس‌جمهور بشوم، کاندید شدم. خبرنگارها از من پرسیدند آقای بخشی تو جنگ کرده‌ای، ایران بمب اتم دارد؟ گفتم آره. همه دیدند،  یک مرتبه زد تو مغزم بابا این حرف چیه تو زدی. گفتم مغز جوانان ما انرژی اتم است. مغز جوانان ما اتم است. گفتم شما تاریخ را نگاه کنید. ببینید حمام شیخ لطف‌الله اصفهان با چه می‌سوخت. یک شمع. این انرژی اتم است. شمع خاموش شد. نه گازی داشت نه لوله‌کشی. انرژی اتم بود آن موقع ما اتم داشتیم.

 

 

 

?شهید بهشتی گفت، حاجی حزبی تشکیل بدهید. گفتم که اگر ما حزب‌الله را پاگیر بشویم باید وزیر، وکیل، مدیرکل، استاندار از این حزب انتخاب کنیم. هر کس را هم که خیانت کرد خودمان مجازات کنیم. دادگاهش هم دادگاه اسلام گفتم: حسین {الله کرم} دبیر این حزب تو باش. پادوی تو هم من هستم. من با این بلندگو پادو ]تو می شوم[ این بلندگو، بلندگوی صدای اسلام است. می‌گویم این وزیر خیانت کرده، مجازاتش کنید. طبق قرآن دزدی کرده، دستش را بزنید.

 

 

 

?ده‌نمکی می‌خواست از من فیلم بردارد. گفتم من حقایق را می‌گویم. کارهای بچه‌ها را می‌گویم. کارگردانش هم خودم هستم. بعد فیلم هم درست کنید. آخر کدام بیمارستانی درست کردید که تانک روی آن راه برود. تانک برود تویش، مسخره است. گفتم کار می‌کنید. زحمت می‌کشید. سعی کنید خوب هم عمل کنید.

 

 

 

?یک روز با بچه‌های فدائیان اسلام از تو دفتر آقای علم‌الهدی دست به دست هم دادیم. از آنها مواد گرفتم، بردم توی راه‌آهن. پشت انبار مهمات آمریکاییها. چال کردم آنجا را منفجر کردم.

 

 

 

?یک خاطره‌ای از]فرزندانم[ شهید عباس و از شهید رضا بگویم. آمدم خانه، دیدم عباس آمده ابروهایش و موی سرش سوخته. یک دانه بی‌انصافی چک زدم تو گوش‌اش. ]گفتم[عباس آتش بازی کردی. گفت: نزن بابا، من تقصیر ندارم. رضا اینطور کرده. گفتم: چکار کرد؟ گفت برویم زیرزمین. رفتیم زیرزمین، دیدم دم و دستگاهی اینجا درست کرده. از روی فیلم های  سینمایی بشقاب پرنده درست کرده، می‌برده این مهرشهر در بیابان با داداشش امتحان می‌کرد. بعدها به من گفت. گفتم: رضا جان ]این[ چه کاری است؟ گفت: نه آنها درست می‌کنند، مملکت ما را می‌چاپند. ما درست نکنیم؟ ما درست می‌کنیم که برود آمریکا بنشیند... خدایا! نماز شب را او به من یاد داد. در منطقة جنگ هم در عملیات مسلم ابن عقیل مجروح بو.د یک دانه از توپهای عراقی‌ها را تک زد، آورد. این طرف دستواره، خدا بیامرز، زنده بود. به دستواره گفت بیا. گفت این چیه؟ گفت این توپ است. بزنید کار کنید گلوله‌اش را گیر بیاورید. توپ 110 بزنید، کار کنید. پیش بابام گلوله دارید. تو تدارکات بودم. مهمات می‌آوردند دست من بود به آنها می‌دادم.

 

 

 

?این مملکت باید به دست شما دانشجوها اداره بشود. دانشجوهای پیرو خط امام، نه خط آمریکا، خط ثروتمندها نه.  خط ایمان، خط قرآن، خط دین، خط منصب، خط امام زمان باید اداره بشود...

 

 

 

?هر وقت دلت تنگ شد، نماز شب را که می‌خوانی، در آن دعایت همه را دعا کن غیر از خودت. چقدر خدا از این خوشش می‌آید. می‌گوید این بنده من همه را گفت غیر از خودش...

 

 

 

 ?من خیلی زجر کشیدم. من 7 سالم بود بابام مرد. از 7 سالگی شروع کردم کار کردن. آب فروختن .آب می‌فروختم به ماشینهایی که از خرمشهر می‌روند شوروی. بردم اینقدر پول خرد به مادرم دادم. ده شاهی، یا سنار و 5 شاهی. یک چک مادرم به من زد گفت این پولها را از کجا آوردی؟ گفتم مادر بیا به تو نشان بدهم. بردم، نشان دادم قوطی را گفتم ببین من می‌روم از این آب انبار آب می‌آورم به این راننده‌ها می‌فروشم/ ده شاهی، 5 شاهی، سنار.

 

نوشته شده توسط : پایگاه قطعات محوری



لیست کل یادداشت های این وبلاگ