جلوی آینه بودم که ناگهان یک تار موی سفید روی سرم، نظرم را بخود جلب کرد. باورم نمی شد...
لبخندی نه از سر خوشحالی بلکه از کنجکاوی و حس تجربه جدید، به لبم نشست.
به امید آنکه این مهمان ناخوانده برای خودم نباشد و از جای دیگه روی سرم نشسته باشد، به آرامی از لابلای موهایم، آنرا بدست گرفتم و کمی کشیدمش، اما این تار موی سفید مال خودم بود...
با لبی خندان و فکری درگیر رویارویی با این تجربه جدید، از آینه دور شدم ولی بی درنگ برگشتم تا دوباره براندازش کنم...
از لابلای موهایم بیرونش کشیدم و کمی دقیقتر و عمیقتر خیره اش شدم اما...
اما دیدن 2 تار موی سفید دیگر، مانند آواری روی سرم خراب شد...
لبخندم محو و حس کنجکاویم به ناامیدی بدل شد...
سفید شدن مو نشان عینی و پیام ملموس گذرانِ عمر است، علی الخصوص پایان دوران طلایی و سرنوشت ساز جوانی.
ناخودآگاه یاد داستانی از زندگانی علامه محمدتقی جعفری افتادم که آنرا با شما دوستان به اشتراک می گذارم:
علامه، طلبه ی نوجوانی بود که هوش و استعداد ایشان در درس و بحث، وی را راهی نجف کرد، به امید نشستن و کسب فیض پای درس استادِ بزرگواری به نام شیخ مرتضی.
با ورود به شهر نجف، پس از پرس و جوی بسیار خویش را به مدرسه ایشان رساند. آن عالم بزرگوار را در حال خروج از مدرسه مشاهده کرد. به خدمت ایشان رسید و خودش را معرفی کرده و افتخار کسب فیض از شیخ مرتضی را طلب کرد.
شیخ پس از نگاهی ژرف در چشمان طلبه نوجوان، فرمود: دیر آمدی، خر رفت و پالانش ماند...
محمدتقی پس از ناامیدی، از استاد نصیحتی طلب کرد...
شیخ مرتضی با صدایی محزون و اثرگذار فرمود:
تا زدستت می رسد شو کارگر چون فتی از پای خواهی زد به سر
چند روز بعد خبر وفات شیخ مرتضی شهر را پر کرد...
* * ** خاطره مذکور توسط جناب علامه جعفری بیان شده است.