سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امام صادق علیه السلام این دعا را به من داد : «سپاس خدایی را که صاحب حمد است و شایسته و نهایت [عبدالرحمان بن سیابه]
 
چهارشنبه 91 شهریور 1 , ساعت 12:45 عصر

جلوی آینه بودم که ناگهان یک تار موی سفید روی سرم، نظرم را بخود جلب کرد. باورم نمی شد...

لبخندی نه از سر خوشحالی بلکه از کنجکاوی و حس تجربه جدید، به لبم نشست.

به امید آنکه این مهمان ناخوانده برای خودم نباشد و از جای دیگه روی سرم نشسته باشد، به آرامی از لابلای موهایم، آنرا بدست گرفتم و کمی کشیدمش، اما این تار موی سفید مال خودم بود...

با لبی خندان و فکری درگیر رویارویی با این تجربه جدید، از آینه دور شدم ولی بی درنگ برگشتم تا دوباره براندازش کنم...

از لابلای موهایم بیرونش کشیدم و کمی دقیقتر و عمیقتر خیره اش شدم اما...

اما دیدن 2 تار موی سفید دیگر، مانند آواری روی سرم خراب شد...

لبخندم محو و حس کنجکاویم به ناامیدی بدل شد...

سفید شدن مو نشان عینی و پیام ملموس گذرانِ عمر است، علی الخصوص پایان دوران طلایی و سرنوشت ساز جوانی.

ناخودآگاه یاد داستانی از زندگانی علامه محمدتقی جعفری افتادم که آنرا با شما دوستان به اشتراک می گذارم:

علامه، طلبه ی نوجوانی بود که هوش و استعداد ایشان در درس و بحث، وی را راهی نجف کرد، به امید نشستن و کسب فیض پای درس استادِ بزرگواری به نام شیخ مرتضی.

با ورود به شهر نجف، پس از پرس و جوی بسیار خویش را به مدرسه ایشان رساند. آن عالم بزرگوار را در حال خروج از مدرسه مشاهده کرد. به خدمت ایشان رسید و خودش را معرفی کرده و افتخار کسب فیض از شیخ مرتضی را طلب کرد.

شیخ پس از نگاهی ژرف در چشمان طلبه نوجوان، فرمود: دیر آمدی، خر رفت و پالانش ماند...

محمدتقی پس از ناامیدی، از استاد نصیحتی طلب کرد...

شیخ مرتضی با صدایی محزون و اثرگذار فرمود:

تا زدستت می رسد شو کارگر              چون فتی از پای خواهی زد به سر

چند روز بعد خبر وفات شیخ مرتضی شهر را پر کرد...

* * ** خاطره مذکور توسط جناب علامه جعفری بیان شده است.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ